شبی را بی تو ....

مهتاب


شبی را بی تو در ظلمت ندانستی چگونه من سحر کردم



ندانستی چگونه از میان غم و از گرد و غبارش هم گذر کردم


نفس را خس خس افتاد و

نکردم  داد و فریاد و

که اسمم بردم از یاد و

نفهمیدم چه خاکی را به سر کردم



و تو در بین اوج ابر ها بودی ندانستی چگونه این دل عاشق بسی آشفته تر کردم



هنوز این شب سیاه است و هنوزم دیده تر کردم



مگو جانا مگو بر من که این شب زنده داری بی ثمر کردم.....





سرم پر درد .....

سرم پر درد

جانم خسته از نامرد

دل خونین و رویم زرد

و دستم ســـــردِ ســــــــــردِ ســــــــــــــــــــــرد


تمام لحظه هایم پر ز تاریکی

عجب !

ندیدم اینچنین غربت به نزدیکی!


بارش باران است

که به پهنای رخم جلوه گری ها دارد

و کویر دل من

تشنه ی بارانیست که صفابخش وجودم باشد


خسته تر از خسته ترینم بخدا

من کجا و تو کجا


من سراینده غمنامه پر ناله شدم

و تو خواننده آن





ای کاش آسمان به غمت گریه مینمود

از ضرب دست خصم لعینت رخم کبود

ای آفتاب غیرت حق بر رخش بتاب


اشکم چکید و چشم ترم چون بهار شد

سِیلی ببار و خانه ی سیلی بکن خراب


ما را به چشم کولی و بیچاره دیده اند

باید به حرف مردم شامی دهی جواب


معجر که سوخت خنده ی نامرد شد زیاد

ایزد کند زیاد، بر او شدت عذاب


ما بی پناه و حمله و غارت ندیده ای

ما دیده ایم با لب خشکیده صد سراب


ما آن نوازشی که بدیدیم بعد تو

با تازیانه بود ،عمو، در میان خواب


ای مهربان شبم به غمت سوخت تا سحر

هم سوخت پا به پای من آن قرص آفتاب


ای کاش آسمان به غمت گریه مینمود

تا تر شوی دمی به یکی قطره ای ز آب

باز هم بار دگر کوچه شود فرش رهت؟


خواستم تا که غمت را به غزل وصف کنم

تیغ آمد به سرش قافیه ام باخته شد


آنچنان در نفس هرم غمت غمزده ام

اشک، باران شد و بر چشم ترم تاخته شد


باز هم بار دگر کوچه شود فرش رهت؟

یا که با ضربت او کار فلک ساخته شد؟


چشم ایتام به راهت که بیایی شب تار

چشم ،خون ریز و بسی ناله چنان فاخته شد


صحبتی بود میان در و مرغابی ها

کاندرآن مسئله بر هجر تو پرداخته شد


چاه، حتما که شبی بهر تو فریاد زند

نغمه فاتحه بر عاطفه بنواخته شد


آسمان زیر قدمهاش، زمین شرم زده

بعد پرواز، علی بر همه بشناخته شد


92/5/6




آسمانی بشوم من ای کاش....

آسمان خسته شده است از غم تو


و زمین را نه توان است دگر



دل ما هم بیتاب



نه هوایی نه صدایی



چه سکوتی سایه انداخته بر دشت خیال



گوییا ویرانیست


سهم دلهای پریشان اینک



شانه ام میلرزد


گیسویم میرقصد



اضطرابی که در این دل افتاد


نه کسی میفهمد


نه کسی میداند




آسمانی بشوم من ای کاش


که زمین زمزمه ویرانی همه در سر دارد





شمع انتظار

در دلم شمعی برای انتظارت روشن است

جایت ای گل خالی اندر این بهار گلشن است


بد سرودم شعر خود اینجا نمی آید بهار

در خزان دوریت آشفتگی کار من است







عشق علی

ایام فاطمیه تسلیت باد


خسته  و  درمانده  و  نالان  و  رنجورم  ولی

من  به  پای  عشق  تو  همواره  میمانم  علی





شب تاریک

آسمان ابری شد


باد و طوفان آمد


و زمین خیس و پر از ولوله شد


خش خش برگ خزان را دیدم





سوز سرمای نبودن هایت


نفسی خسته در این ویرانه


بارش اشک ، و هق هق هایی


که به هر تپش تو را کرده صدا


شب تاریک رسیده از راه


شب تاریک و شب سرد و شب تنهایی....


ای خدا ...


سحر همراهی ، کی طلوع خواهد کرد؟





درد تاسف چگونه است؟

خودم این شعرمو خیلی دوس دارم





شب در نگاه اهل تصوف چگونه است؟

غمنامه ای قرین تکلف چگونه است؟



آیا نمیشود همه شکواییه سرود؟

بنگر به این غزل که تردف چگونه است؟



دلدار برده دین و دلم را بگو به من

حال دلی به دست تصرف چگونه است؟



یک عمر با صدای دل خود دویده ام

هرگز نگفت شرط توقف چگونه است؟



ما را به جمع اهل دلان ره نداده اند

حالا مگر که شرح تخلف چگونه است؟



یک بی دلی که میل حضورش بود به سر

آگه نبوده وقت تشرف چگونه است



تقصیر من چه بوده که دل هدیه داده ام؟

داند کسی که درد تاسف چگونه است؟






مقصد خسته دلان

هیچ کس در دل من جای ندارد دیگر


من، نفسی خسته در این ویرانه



آسمان دل تنها همه شب بارانیست


گریه ام پنهانیست


نیست جز باد کسی همدم من


جز کاج


جز رود


جز ماه شب تارو غم انگیز همه تنهاییم


کاش...


خورشید نگاهی به من اندازد باز


کاش...


این باد بهار حتی به اندازه یک لحظه نسیم


صورت سرد مرا لمس کند


آری اینجا همه کس حتی زمین هم بی وفاست


آسمان!!!!!!!!!!


مقصد خسته دلان سوی تو است